آغوش سرد خیابان!
۲ خرداد ۱۳۹۲ - ۲۳ مه ۲۰۱۳
اگر قرار باشد تا از بین شخصیتهای فیلمها و رمانهایی که تا امروز شانس دیدن یا خواندشان را داشتهام، دو نفر را انتخاب نمایم بدون تردید اولی “آر.پی. مک مورفی” – قهرمان فیلم پرواز بر فراز آشیانهی فاخته – خواهد بود و دومی “هولدن کالفید” قهرمان رمان ناطور دشت! مک مورفی و کالفید شباهتهای بسیاری به هم دارند. هر دو تقریباً متعلق به یک نسل هستند (گرچه کالفید کودکی این نسل را روایت میکند و مک مورفی جوانی آن را)، راستگو و ناسازگارند و در نهایت هر دو به اتهام زیر پا گذاشتن قواعد و نادیده گرفتن کلیشهها سر و کارشان با ریاکارترین بخش نهادهای سرکوب جامعه میافتد؛ روانپزشکها و مشاورهای تحصیل کردهای که تمام توش و توانشان را به کار میبندند تا این دو آدم خطرناک را کنترل نمایند. این دو شخصیت آمریکایی سرکش به وضوح وارث قسمتهایی از تاریخ جهان مدرناند که باید آن را شجاعت و صراحت نامید. این دو از آن رو شایستهی دوست داشتنند که با شجاعت آن ماسک آرامش قلابی وضعیتهایی، که خواب ابدیت خود را میبینند، و در عین حال این رؤیا را به رؤیایی جمعی نیز بدل کردهاند، بر صورتشان پاره پاره میکنند و آنگاه که چهرهی حقیقی این وضعیتها را رونمایی کردند با صراحت به چشمهای ناظران محافظه کار و خوش باور چشم دوخته و میگویند:”به برهوت حقیقت خوش آمدید!”[۱]
به یقین اگر فرصت مناسبی دست بدهد دوست دارم تا دربارهی مک مورفی و بازی دیوانه کنندهی “جک نیکلسون”، به انضمام همه آن احساساتی که این شخصیت عاصی، ناسازگار و راستگو در من بیدار میکند، چند سطری را قلمی کنم، ولی به همان اندازه دوست دارم در این فرصت کوتاه، یک نگاه زیر چشمی به سفر چند سالهام با هولدن کالفید و رمان ناطور دشت داشته باشم: داستان کودکی، که بیپروا به آغوش خیابان پرید.
هولدن کالفید را اولین بار زمانی شناختم که هم سن و سال خودش بودم. نوجوانی شانزده ساله که با فکر فرار از خانه خودش را تسکین میداد و برای این رؤیا نقشهها میکشید. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم و مجبور بودم با تنی محتاج به خواب به طرف مدرسهای راه بیفتم که حالم را به هم میزد، با خودم میگفتم امروز همه چیز تمام میشود، موقع برگشتن به ترمینال میروم و بدون آنکه کسی چیزی بفهمد چند ساعت بعد در یکی از شهرهای شمال پیاده میشوم. اما هر بار تمام این فکر و خیالها به چند دانه سیگاری که دزدکی دود میکردم ختم میشد و تأخیری یکی دو ساعته برای به خانه برگشتن! چیزی عوض نمیشد. همه چیز همان بود که بود. بنابراین ناگفته پیداست که کشف کالفید چه زلزله وسیعی را در روح و روانم به پا کرد. زلزلهای که همه چیز را به نفع من تغییر میداد. حالا دیگر تنها نبودم، یک نفر دیگر هم در این دنیا مثل من فکر میکرد و نه تنها به راحتی احساسات و خواستههایش را به زبان میآورد بلکه برای تحققشان هم وارد عمل میشد.
حالا که دقیقتر به آن روزها فکر میکنم درمییابم که مسئلهی مهم برای من کشف یک استثنا بود، ولو اینکه این استثنا در یک زمان دیگر و جغرافیایی دورتر از من رخ داده باشد. همین موضوع هم باعث شد تا در هفده سالگی به تضادی دامن بزنم به نام خانه و خیابان! تا پیش از این اگر در خانه نبودم، به طور حتم در جایی به سر میبردم که اعضای خانواده خیال میکردند – تنها خیال میکردند – به اندازهی خانه امنیت دارد. جایی هم ردیف زبالهدانیهایی که اسمش را مدرسه گذاشته بودند. هر روز باید خودمان را برای مشتی خزعبل آماده میکردیم: مدیرهای بیعاطفه و سود جو، خشونت بی در و پیکر ناظمها، قیافهی ریاکار معلمهای پرورشی بچه باز، چرندیات به درد نخوری که اسمش را گذاشته بودند درس و یک مشت آدم بد هیکل و بد لباس به اسم معلم سر هم بندیشان میکردند و دست آخر هم آن سرگرمیهای مبتذلمان که ناشی از جنون جنسی بود.
نه اینکه معتقد باشم در خیابان به آدمهایی برخوردم که سرشان به تنشان میارزید، نه! آنجا هم هر کسی و هر گروهی مسئول تخریب بخشی از نوجوانی و جوانیام بود. ساقیها راه و روش عرق خوردن و حشیش بار زدن را به آدم یاد میدادند، لاشخورها راه و رسم دو درِبازی و خشونت را، فاحشهها به آدم میفهماندند هر چیزی قیمتی دارد و پلیسها – با آن باراباسهای لعنتیشان- دائم برایت خط و نشان میکشیدند. ولی با این حال کیفیت خاصی در این سبک از زندگی وجود داشت که باعث میشد این زندگی غیر رسمی به زندگی رسمی پیش از آن ترجیح داده شود. هر فردی ممکن است در آن موقعیت نامی را برای این کیفیت انتخاب کند و من بی معطلی نامش را آزادی میگذارم.
اگر چه خیابان قوانین نانوشتهی خودش را داشت و گاه برای زیر پا گذاشتن آنها زهر چشمت را هم میگرفتند، ولی در نهایت حقیقت آن بود که خیابان به هیچ کس تعلق نداشت. به همان اندازهای که دیگران مالک خیابان بودند تو هم حق مالکیت داشتی و این دقیقاً همان نکتهای است که خیابان را از مدرسه متمایز میکرد. مدرسه صاحب داشت. آزادی حق دانشآموز نبود، بلکه امتیازی بود که صاحبان مدرسه به هر کسی که دلشان میخواست اعطا میکردند.
آن دوران در اکثر مدارس ابتدایی و راهنمایی ناظمها چندتایی گل سر سبد داشتند که اسمشان را انتظامات گذاشته بودند. همین که زنگ تفریح را میزدند، حضرات انتظامات مثل جن ظاهر میشدند و بچهها را از کلاسها بیرون میریختند و یا وقتی زنگ تفریح تمام میشد و مجبور بودیم به صف بایستیم و به کلاسها برگردیم این گلهای سر سبد در راهرو میایستادند و هر کسی در صف حرکتی میکرد که نباید میکرد و یا حرفی میزد که نباید میزد، به زور از صف بیرونش میآوردند و تحویل ناظم قُل چماق مدرسه میدادند. حتی این انتظامات نکبت اجازه داشتند که در زنگهای تفریح یا به حیاط بیایند و یا اگر دلشان نمیخواست در همان کلاسها دور هم جمع شوند. اگر سید مهدی موسوی چند سالی زودتر این شعرش را سروده بود، یک روز که دبیر دینی مدرسه سرمان را با برهان نظم و برهان علیت به درد آورده بود، دستم را بالا میگرفتم و با صدای بلند میگقتم :” خسته از بهشت و جهنمها / تنها بهشت گم شده آزادی ست!” آن وقت شاید با خیال راحتتری از کلاس اخراج میشدم و آسوده خاطر بودم که چنگی به صورت این دیو هفت سر کشیدهام.
ماجرای علاقه و دلبستگی شدید من به هولدن کالفید تا چند سالی بعد از تمام شدن دوران مدرسه طول کشید. همیشه گاه و بیگاه وسط صحبتهای ادبی و غیر ادبی گریزی – هرچند کوتاه – به این قهرمان روزهای نوجوانیام میزدم. دست خودم نبود، دوستش داشتم و سعی میکردم که جسارت را از روی دست او تمرین کنم. تا اینکه اتفاقی افتاد و باعث شد کمی فتیله را پایین بکشم. بر حسب تصادف کتاب “کافه پیانو” به دستم رسید. باید اعتراف کنم که تا قبل از آن خیال میکردم بزرگترین وقت کشی طول عمرم خواندن “کلیدر” دولت آبادی بوده است. همیشه با خودم میگفتم کاش به جای آن سه ماهی که وقتم را پای “کلیدر” تلف کرده بودم، عقلم میرسید و به جای هر جلد آن حرافی بزرگ، ده بار داستان “زنبورک خانه”ی ساعدی را میخواندم یا مثلاً “حاجی آقا”ی هدایت را، ولی خُب اینجور پشیمانیها هیچ وقت سودی ندارد.
بعد از خواندن کافه پیانو تازه فهمیدم که خیلی از معرکه پرت بودهام. کافه پیانو کتاب به درد نخوری به نظرم رسید، حتی محض رضای خدا از یک خط آن هم خوشم نیامد. چیزی بود هم قد و قوارهی نالههای غیر حرفهای جوجه روشنفکرهایی که قبلاً فقط در کافههای حد فاصل انقلاب تا فردوسی پلاس بودند و این روزها به شکرانهی گسترش شبکههای اجتماعی در فیس بوک هم پلاسند. با وجود این اما فقط از دو تا موضوع خیلی بدم آمد. اول اینکه از کافه پیانو آنقدر استقبال کرده بودند که حداقل بیست و پنج بار چاپ شد(نسخهای که من داشتم چاپ بیست و پنجم بود.) و دوم اینکه نویسنده کتاب را به هولدن کالفید تقدیم کرده بود. برای قبول کردن بدبختی اول میتوانستم راهی پیدا کنم ولی برای دومی راهی نبود مگر اینکه از آن به بعد فاصلهام را با کالفید تنظیم کنم. هیچ بعید نبود آدم رندی پیدا شود و در جریان اشارههایی که به کالفید میکردم این خیال به سرش بزند که من هم از قماش نویسندهی کافه پیانو هستم و فقط از غُرزدنها و ژست خستهی کالفید خوشم میآید. این قوم اعجوج و معجوج کارشان همین است. مثل تمساح کمین میکنند تا یک نابغهای از یک گوشهای سرش را بلند کند، آن وقت اینها روی سرش میریزند و به تمام معنا مصرفش میکنند. اگر هم دست بر قضا روزی چیزی تولید کنند، اسمش میشود کافه پیانو!
بعد از این ماجرا خیلی با دیگران دربارهی کالفید صحبت نکردم. نه اینکه فراموشش کرده باشم، ابداً! فقط جایی در آن گوشههای قلبم تنهایش گذاشتم. از آن تاریخ به بعد تنها اگر کسی میپرسید – که آن هم خیلی به ندرت پیش میآمد – که برای شناخت دقیقتر پدیدهی کودکان خیابانی توصیه میکنید چه چیزهایی را بخوانم؟ لا به لای نام یک مشت فیلم و کتاب، به ناطور دشت “جی. دی. سالینجر” هم اشاره میکردم و در همان حال طوری که اطرافیان متوجه نشوند، چشمکی به قهرمان دوران نوجوانیام میزدم که با آن قد صد و نود سانتیاش همانطور که کلاه قرمز نقابدارش را – که به یک دلار خریده – به سر گذاشته، گره کراواتش را شُل کرده و پالتو پوشیده در گوشهای از قلبم ایستاده و منتظر است تا هر چه زودتر با هم یک دانه سیگار بکشیم.
دفتر کودکی
[۱] دیالوگی که در فیلم ماتریکس فرماندهی گروه مقاومت به شخصیت اصلی فیلم میگوید.