بچههای ارابه چوبی
ییلماز گونی
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۶ مه ۲۰۱۳
بچه گریه کنان به خانه آمد. پدرش پرسید :
– چی شده پسرم؟
بچه گفت :
– من ارابه میخوام، اکرم یه ارابهی چوبی داره اما نمیزاره من سوار شم.
پدر گفت :
– شما با هم رفیقین، یه ارابه برای دوتان بسه.
بچه گفت :
– آخه اکرم منو سوار نمیکنه، همش خودش سوار میشه، من اونو میکشم میگه «این ارابه مال منه، تو هم اسب منی»
– شماها که خیلی وقته با هم رفیقین، دوستای خوب، خیلی هم همدیگه رو دوست دارین … حالا چی شده؟
بچه اشکش را پاک کرد و گفت :
– باباش واسهی اون یه ارابهی چوبی ساخته! ارابه که نداشت میونه مون خوب بود، خیلی هم خوب بود، اسب نیای[۳] داشتیم با هم سواری میکردیم.اما حالا که بابای اکرم براش یه ارابهی چوبی ساخته اخلاقش عوض شده، اصلاً منو سوار نمیکنه، خودش سوار میشه، منم ارابه رو میکشم.. بعضی وقتها هم بچهها میکشن …
– خب. تو نکش …
– من نکشم بچههای دیگه میکشن، من بهش میگم «اکرم! … من سوار بشم تو بکش، بعدش تو سوار میشی من میکشم.» میگه «نمیشه، همهی بچهها دلشون میخواد ارابهی منو بکشن» … اون به ارابهاش خیلی مینازه … مثل اینکه باباش رنگ سبز و آبی هم خریده میخواد رنگش کنه.
– به بچهها هم سفارش کن اونام نکشن. وقتی همه حرفتون یکی شد و متحد شدین اونم مجبوره بذاره همه سوار شین.
– بچهها گوش نمیدن … همش دنبال اکرمن. به خاطر کشیدن ارابه همدیگه رو میخورن … به اکرم گفتم «من دوستت هستم، منم سوار کن یه کمی هم تو منو راه ببر.» گفت :«نه» نه منو سوار میکنه نه بچههای دیگه رو. پدر فکری کرد و گفت :
– میبینم از اون وقتی که این ارابهی چوبی پیداش شده، اکرمو عوض کرده …حالا اگه اکرم ارابه نداشت، من برای تو یه ارابهی چوبی میساختم مطمئنی که تو هم مثل اکرم نمیشدی؟ سوار ارابه نمیشدی و بچهها رو دنبال خودت نمیدووندی؟ بهش نمینازیدی؟
– من مثل اکرم نمیشدم من … من همهی بچهها رو سوار میکردم .
پدر با خنده گفت :
– باشه پسرم حالا که اینطوریه، یه ارابهی چوبی برات میسازم.
بچه خوشحال شد و گفت :
– از ارابهی اکرم خوشگلتر باشه، رنگشم قرمز بکن.
پدر مشغول ساختن یک ارابهی چوبی شد و بچه با خوشحالی منتظر تمام شدنش بود. وقتی ساختن ارابه تمام شد پدرش را بغل کرد و بوسید و بعد به طرف جمع بچهها دوید.
پدر که با چشم پسرش را دنبال میکرد، دید تا یکی از بچهها خواست سوار ارابه بشود، پسرش با عصبانیت او را هول داد و داد زد :
– ارابه مال منه! …
و کمی بعد در حالیکه باد توو دماغ انداخته بود نزدیک اکرم شد و بدون اینکه از او جدا بشود بچهها را یکی یکی وادار کرد که ارابهاش را بکشند.
اکرم گفت :
– ارابهی من بهتره
بچه گفت :
– نه خیر مال من بهتره
اکرم گفت :
– بیا مسابقه بدیم
– باشه مسابقه میدیم.
آن دو با غرور از بین بچهها اسب انتخاب کردند … و پدرش با تلخی لبخند زد … زنش وقتی دید شوهر بدون دلیل میخندد پرسید :
– خیر باشه. واس چی میخندی؟
مرد گفت :
– دارم به ارابه میخندم.
زن به طرف بچهها نگاه کرد. ارابهی اکرم و پسرش در خط مسابقه بود! «یک … دو … سه » سه نشده دو تا ارابه راه افتادند و اکرم و بچه با دستشان ادای شلاق زدن را در میآوردند و داد میکشیدند «هی … هی». سایر بچهها در هیجان مسابقه بودند و دنبال ارابه ها میدویدند و پسر بچهای که زمین خورده بود داشت پشت سر ارابهها گریه میکرد.
دفتر کودکی
[۱] این داستان از مجموعهی “فاشیزم چیه، پرندس یا لک لک؟” ترجمهی ایرج نوبخت انتخاب شده است. ییلماز گونی این مجموعه داستانها را در سال ۱۹۷۸ زمانی که به عنوان زندانی سیاسی در زندان به سر میبرد، برای پسرش نوشته است.
[۲] فیلمساز و نویسندهی کردِ ترکیه
[۳] در روستاها و محلههای فقیر نشین شهر بچههایی که اسباب بازی ندارند یک چوب یا نی را میبرند، سوارش میشوند و تقلید راه رفتن اسب را در میآورند.