یادداشت

دریای واقعی؛ بازخوانی یک تجربه

بهرام رحیمی
۱۶ خرداد ۱۳۹۲ - ۶ ژوئن ۲۰۱۳
ایده­ راه­‌اندازی نشریه­‌ای که بتواند از کودکان و کودکی بنویسد و هم‌زمان با ماده­ سیزدهم کنوانسیون حقوق کودک – مبنی برتضمین حق آزادی بیان برای کودک – هم­‌راستا باشد، مرا به جستجوی کودکانی در خانه­ کودک واداشت که پیش از هر چیز سواد خواندن و نوشتن داشته باشند. تنها گروهی که توجه‌­ام را جلب کرد گروهی ده – دوازده نفره از دختران مهاجر افغان بود.

«آسمان را دوست دارم
با ستارگانش
آسمانی که پر از قصه های توست
به آن نگاه کردی
در هر ستاره یک قصه پنهان بود
که تو آن را به زیبایی نوشتی :
“جوجه اردک زشت”
“بلبل”
“بندانگشتی”
همه و همه را نوشتی.
راستی بعضی جاهای آسمان
ستاره ای ندارد
نکند نمی خواهی پرش کنی؟
می دانم که باز ستاره ای دیگر در آسمان روشن خواهی کرد
چون همه کودکان جهان
در انتظار یک ستاره دیگر هستند.»

زهره ظریفی – ۱۶ ساله از ولایت کاپیسا

برنده جایزه اول شعر از مراسم دویستمین سالگرد تولد هانس کریستین اندرسن

اواسط زمستان ۱۳۸۰ آغاز یکی از جدی ترین تجربیات من در زمینه­ی آموزش کودکان در وضعیت دشوار بود. چند ماهی می­شد که کارم را با کمیته­ی کودکان کار و خیابان در دروازه غار شروع کرده بودم؛ کاری که در ابتدا انگیزه و زمینه­اش – حداقل برای سازمان­دهندگان آن – ایجاد تغییراتی در وضعیت زندگی کودکان محروم حاشیه شهر بود. آن­ها این آرمان را با تصویب یک سری دستورالعمل و بخشنامه، تحت عنوان کمیته­ی کودکان کار و خیابان، در انجمن حمایت از حقوق کودکان جا انداخته بودند. با این وصف فقدان برنامه­ای واقعی و ممکن که بتواند ارزیابی نسبتاً درستی از نقش و جایگاه نیروهای داوطلب مداخله کننده به دست دهد یا حتی بعد از بازه­ی زمانی مشخصی دستاوردهای عینی فعالیت را به دور از هیجان ثبت و نقد کند عملاً ممکن نبود. شکاف و بی برنامه­گی به حدی بود که غربال و اندازه گیری ظرفیت­های داوطلبان طرح بعید و غیر واقعی می نمود. از سوی دیگر برنامه­ای عملی وجود نداشت تا تصور آموزش به خیل عظیمی از کودکان در وضعیت دشوار که از هر رده­ی سنی و پایگاه جنسیتی و در مقیاسی فراتر از آگاهی داوطلبان از در کوچک – اما همیشه باز خانه­ی کودک شوش – سرازیر می شدند روشن باشد. در عینیت کار، فرسایش و اصطکاک شدید نیروها به وضوح قابل مشاهد بود و برای مهار آن معمولاً توسل به حماسه های آرمانگرایانه توصیه می شد.

حال که به گذشته نگاه می کنم در می­یابم که اگر خانه­ی کودک شوش و دروازه غار در شکل کنونی­اش، همچنان به فعالیت خود ادامه می­دهد، احتمالاً یکی از دلایلش همین است. با این حال می­دانم توسل به همین نگاه نیز برای درک این­که خروجی مفید و قابل اتکای این فعالیت چه بوده به یک برنامه­ی ارزیابی مدون و البته خواست و اراده ای نیاز دارد که به کلی گویی های عاطفی و حماسی قانع نباشد؛ نگاهی که بنا به هر دلیلی فعلاً موجود نیست. غرض از این مقدمه شاید این باشد که وقتی به گذشته نگاه می کنم شخصاً احساس افسوس نمی­کنم و یکی از دلایل مهم آن کار مشخصی است که به صورت منظم از سال ۸۰ تا ۸۴ با یک گروه از دختران مهاجر افغان ادامه پیدا کرد.

در آن مقطع خانه­ی کودک شوش گروه­های زیادی داشت؛ گروه­هایی مثل بهداشت، ورزش، مددکاری و … که هر یک هم مسئولیت­هایی داشتند. گروه هنرخانه­ی کودک هم یکی از همین گروه­ها به حساب می­آمد و برنامه­هایی هم شبیه به بخش نامه­های کلی برای فعالیت اعضای این گروه وجود داشت؛ مثل راه اندازی کتاب­خانه، آموزش موسیقی و …

با این اوصاف آن­چه عموماً و در عمل اتفاق می­افتاد بازده چندانی نداشت و اصولاً تأثیرات و نتایج آن مشخص و واضح نبود. به عنوان مثال فعالیت بخش کتاب­خانه شامل جمع آوری هر جور کتابی از هر جا و تلاش برای راه انداختن کتاب­خانه و امانت دادن کتاب به کودکان بود، ولی به سختی می شد گفت که اکثریت کودکان و کلیه­ی گروه های سنی موجود – مثلاً گروه سنی بالای پنج سال – حس می­کنند که بدون کتاب لذت بزرگی را از دست خواهند داد و یا اقلاً کتاب و کتاب­خوانی جایی در زندگی آن­ها باز کرده است یا خیر؟ همان طور که به طور تلویحی نیز اشاره شد پرسش تأثیر بر زندگی کدام کودک به همان اندازه اهمیت پیدا می­کرد که پرسش تأثیر بر تلقی و زندگی کدام داوطلب؟ بر سر همین دو راهی نیز باید به ناچار بر می­گشتی تا پرسش دیگری را مطرح کنی: این تأثیرات باید با کدام برنامه اتفاق می­افتاد؟

فکر ایجاد نشریه­ای برای کودکان – که در واقع نقطه­ی تحول کار من در خانه­ی کودک به حساب می­آید – البته می توانست به چیزی در حد و اندازه­های کتاب­خانه­ای بدون کودک و حتی بدون کتاب­خانه تبدیل شود و همان­قدر بی سر و ته به نظر برسد. البته تصور می­کنم که به طور منطقی باید به همین سرنوشت دچار می­شد اما مشارکت همین داوطلبانی که از آن­ها صحبت شد و شاید تا حدودی پشتکار خودم جلوی این موضوع را گرفت.

ایده­ی راه­اندازی نشریه­ای که بتواند از کودکان و کودکی بنویسد و همزمان با ماده­ی سیزدهم کنوانسیون حقوق کودک – مبنی برتضمین حق آزادی بیان برای کودک – هم­ راستا باشد، مرا به جستجوی کودکانی در خانه­ی کودک واداشت که پیش از هر چیز سواد خواندن و نوشتن داشته باشند. تنها گروهی که توجه­ام را جلب کرد گروهی ده – دوازده نفره از دختران مهاجر افغان بود. از آن­ها دعوت کردم که با هم یک کلاس هفتگی تشکیل بدهیم و بنا شد تا هر یکشنبه و سه شنبه جمع بشویم و کلاس را برگزار کنیم. بخشی از آن­چه در کلاس به بحث گذاشتم موضوع کنوانسیون حقوق کودک و اهداف انجمن حمایت از حقوق کودکان بود، به نظرم می­آمد که این موضوع از جمله نیازهایی است که این نشریه باید به آن پاسخ دهد. همچنین در جریان بحث­ها این موضوع را هم اضافه کردم که در بخش­های دیگر این نشریه می توان به موضوعات دیگری هم پرداخت که می تواند برای خود شما جالب و جذاب است و ضرورتی ندارد که محور بحث صرفاً حقوق کودکان باشد.

در کنار موضوعاتی که به آن اشاره کردم تصمیم گرفتم تا اردوهایی تفریحی، جذاب و شاد هم برای این شاگردان کلاس نشریه تعریف کنم. از موزه­ی پست و موزه­ی جواهرات سلطنتی گرفته تا دانشگاه تهران و تله کابین توچال و… چون به تجربه دریافته بودم که غالب کودکان حاضر نیستند محیط خشک و بی روح مدرسه را که از آن گریزانند در خارج از مدرسه تحمل کنند. چه بسا کودکانی که از محرومیت و فشارهای گوناگون رنج می برند و این فشارها بعضاً به حدی شدید بوده که آن­ها را وادار به کار کرده و محرومیت آنها از تحصیل را به دنبال داشته است. از این رو فکر می کردم برای این دسته از کودکان با آرزوی حضور در مدرسه کلاس­هایی فاقد جذابیت و شادی که در بطن آن تجربیات نو نهفته باشد می تواند سرگرمی ای کسل کننده و حتی تنبیهی غیر منصفانه و بی معنی قلمداد شود.

می دانم عکس­های کمی از اولین اردوی بچه ها (آرزو و سنیه – از شاگردانم – عکس­های موزه­ی پست در میدان توپخانه را دارند) موجود است و البته اولین شماره نشریه ما با عنوان چرخ دستی در ۱۶ صفحه سیاه وسفید که به شیوه ای به نسبت امروز ابتدایی چاپ شد. فکر می کنم تاریخ چاپ این شماره از نشریه زمستان سال ۱۳۸۳ بود. اوراق نشریه را با کمک داوطلبان خانه­ی کودک با منگنه به هم چسباندیم. از بچه های آن کلاس حالا زهره و فاضله در کابل، آرزو، سنیه و ماریا در سیدنی استرالیا، منیره و خواهرش در هرات و نویده، پروین، نسرین، نیلم، سونم، فاطمه، ریتا و زهرا در ایران هستند. بعضی ازدواج کرده اند بعضی وارد دانشگاه شده اند و وضعیت تعدادی چندان مشخص نیست. قصد دارم در چند شماره­ی آینده، و در ادامه­ی همین نوشتار، آرام آرام تصویری روشن تر از کارم با این کودکان ارائه کنم.