یادداشت

نمى‏‌دانم مدرسه چه فایده‌‏اى دارد

احمد شاملو
۱۶ خرداد ۱۳۹۲ - ۶ ژوئن ۲۰۱۳
در رضائیه یک معلم تاریخ داشتیم که خیلى آقا بود و رفتارش آدم را مى‏‌گرفت. حرفش، درس‏ دادنش، همه چیزش برایم جالب بود. البته چیزى یاد نگرفتم چون درسش را دوست نداشتم. بخصوص که فکر مى‏‌کردم تاریخى که به ما یاد مى‏‌دهند دروغ است. درس‏ دادنش هیچ دخالتى در قضاوت من نداشت. به‏ نظرم اسمش سمیعى بود

بسیارى پدرومادرها با حسرت به بچه‏‌هایشان مى‏‌گویند که خودشان قدر درس و مدرسه را ندانستند یا از نعمت تحصیل محروم ماندند، و به نسل‏ جوان‏‌تر اندرز مى‏‌دهند که قدر فرصت‌ها را بداند. احمد شاملو هیچ‏‌گاه تحقیرش نسبت به کلاس درس پنهان نکرده است و مدرسه و دانشگاه را در فهرست چیزهاى على‏‌السویه و حتى منفى مى‏‌گذارد.

پس از مدتها زیربار نرفتن او، سرانجام با لطایف‌‏الحیل توانستیم شاعر معاصر را درباره یکى از پردردترین پستوهاى ذهنش با قطره‏‌چکان تخلیه اطلاعاتى کنیم. پیش‌تر در یکى از کتاب‌هایش، درها و دیوار بزرگ چین، در این باره چیزهایی نوشته است.

احمد شاملو

از شهرستان که به تهران آمدیم، کلاس نهم بودم. اول مدرسه ایرانشهر مى‏رفتم، چهارراه مخبرالدوله، و بعد مدرسه فیروز بهرام، چهار راه قوام‏‌السلطنه،‌ چون مى‏‌خواستم زبان آلمانى یاد بگیرم. آنجا را هم ول کردم رفتم کلاس اول هنرستان ایران و آلمان، ته خیابان سوم اسفند. هنرستان صنعتى بود. درس فنى هم داشت، یعنى یک تکه آهن مى‏‌دادند سنباده بکشیم. جنگ دوم شروع شده بود اما هنوز آلمانى‏‌ها در ایران بودند. آن موقع از مدرسه فرار مى‏‌کردم و مى‏‌رفتم کتابخانه مجلس مجله و روزنامه و کتاب مى‏‌خواندم. یادم هست از مجله صنعت و فنون، چاپ ترکیه، که مصور بود خوشم مى‏‌آمد.

از سر کلاس‏ نشستن و درس جبر و هندسه هیچ خاطره‌‏اى ندارم. شاید فکر کنید درس ادبیات را دوست داشتم، اما نه. یادم هست که اولین ساعت درس ادبى ما انشا بود. رفتم جلو کلاس انشایى خواندم و معلم صاف و پوست‏ کنده گفت “خودت ننوشتى.” آن‌چنان به من برخورد که آن را پاره کردم ریختم کف کلاس. رو کردم به معلم و اهانت رکیکى پراندم که باعث شد یک پس‏ گردنى روبه‏ قبله نثارم کند، و از در کلاس رفتم بیرون. یادم نیست چه نوشته بودم.

گردن‏ کلفت نبودم اما کلفت مى‏‌گفتم و عمداً کارى مى‏‌کردم که بیرونم کنند. مدرسه اصلاً برایم جدى نبود و گرنه آن‌قدرها هم خشن نبودم که این‌طور عکس‏‌العمل نشان بدهم. پدرم مى‏‌گفت “اگر گردن کلفت بودى باز هم حرفى، اما با این قدوقواره نمى‏‌فهمم به اعتبار چى این‏‌قدر کله‏ شقى مى‏‌کنى.” هیچ وقت نسبت به مدرسه و دانشگاه احساس خوبى پیدا نکردم. همیشه برایم نفرت‏ انگیز بود. بزرگ‌ترین تصمیمى که گرفتم این بود که یک روز صبح گفتم دیگر نمى‏‌روم مدرسه؛ و نرفتم. رفتم توى یک کتابفروشى و فروشنده شدم. پدرم که نظامى بود دخالت نمى‏‌کرد، چون فکر مى‏‌کرد توى رویش مى‏‌ایستم و نمى‏‌خواست این‏ طور بشود. خواهرهایم مثل همه یک چیزى مى‏‌خواندند تا به سن شوهرکردن برسند و بروند دنبال کارشان.

در سال ۱۳۲۱ که پس از چند ماه از زندان متفقین آزاد شدم، هنوز نان خور پدرم بودم. رفتیم رضائیه و آنجا رفتم مدرسه. مضحک بود. آدمى که زندان برود و نه به‏ عنوان سیاسى قبولش کنند و نه مبارز اجتماعى، مى‏‌شود چاقوکش بى‏‌سرپرست. من هم جزو چاقوکش‏‌ها بودم و در مدرسه همه مى‏‌دانستند زندان رفته‏‌ام. دوران مدرسه وحشنتاک بود، این یکى وحشتناک‌‏تر از همه.

در رضائیه یک معلم تاریخ داشتیم که خیلى آقا بود و رفتارش آدم را مى‏‌گرفت. حرفش، درس‏ دادنش، همه چیزش برایم جالب بود. البته چیزى یاد نگرفتم چون درسش را دوست نداشتم. بخصوص که فکر مى‏‌کردم تاریخى که به ما یاد مى‏‌دهند دروغ است. درس‏ دادنش هیچ دخالتى در قضاوت من نداشت. به‏ نظرم اسمش سمیعى بود. این کلاس و درس رضائیه یکى دو ماه بیشتر طول نکشید چون دمکراتها آمدند و ما را از شهر بیرون کردند و برگشتیم تهران. بعدها فهمیدم که این معلم به وزارت فرهنگ منتقل شده و یکى دو بار پیشش رفتم. خیلى دوستش داشتم. اصلا مدرسه به چه درد مى‏‌خورد؟ لابد مى‏‌گویید مدرسه هم بالاخره براى خودش جایى است. با این حساب، خیلى جاهاى دیگر هم براى خودش جایى است، مثلا زندان، مثلا سربازخانه.

هیچ‌وقت به بچه‏‌هایم نگفتم چه بکنند، چه نکنند. آن‌ها هم مثل خودم وِل بودند. نمى‏‌دانم مدرسه چه فایده‌‏اى دارد. اصلاً مدرسه ‏رفتن و نرفتن براى بچه‏‌ها على‏‌السویه است. بالاخره یک چیزى مى‏‌شوند. این دیگر ربطى به مدرسه ندارد.

شمارة هشتم،نشریه لوح، خرداد ۱۳۷۹